حسن جونحسن جون، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عاشقتم مامانی

جا موندن خاطرات

سلام مامان جون شرمنده که همه خاطراتتو ننوشتم چون وقتی 15 ماهت بودبآینوبلاگ اشنا شدم همه چیز یادم نیست ولی تقریبا هر هفته بیرون بودیم سعی میکنم سریعتر بروزش کنم عزیزم
18 آبان 1392

تولد 1 سالگی

سلام زندگی مامان چطوری نفسم امروز 16 خرداده روزی  که یاداور بهترین هدیه خدا به منه حسنم همیشه خدارو بابت دادن فرشته ای مثل تو شکر می کنم از صبح با مادری و خاله عسل داریم تدارکات جشنتو اماده می کنیم پارکینگ خونه روتزیین کردیم و صندلی هارو چیدیم کیک و بستنی هم وقت ظهررسید کیکت شکل  نهنگ بود تو دریاچه که دورش کلی ماهی کوچولوهای قرمز بود هر کاری کردیم نزاشتی ازت عکس بگیریم شیطون بلا ولی فیلمت تو لب تاب هست عزیزم    ساعت3 مهمونی شروع شد خیلی خوب بود فقط شما  حتی 1 دقیقه هم ننشتی سر جات مدام در حال دوییدن بودی دلبندم اخرای جشنم گریت ش رو عشد منم بردمت بالا تا کمی استراحت کنی ساعت 6 جشنت تموم شد تا 8داشتیم خونه مر...
18 آبان 1392

بی تو 1 روز در این فاصله ها می میرم@

دست گرم تو شفای مرگ من است                                 قلب تو شکوه قلب من است                                                       کجا روم به که گویم که                                                                             &nbs...
18 آبان 1392

دید و بازدید و رفتن به اصفهان

چند روز اول عید به دید و بازدید گذشت بابایی برای ٩ فروردین مرخصی گرفت که همراه با مادری بریم اصفهان دوست داشتیم تعدادمون بیشتر باشه به همین خاطر دختر عمه سمیه و امیر طاها.خانواده خاله عسل و دختر دایی فاطمه هم اومدند این سفر خیلی خوش گذشت عسلم اولین روزی که رسیدیم رفتیم سی و سه پل که من با خشک شدن اب زاینده رود دپرس شدم اخه اصفهانو به عشق زاینده رود انتخاب کردم فرداش رفتیم هشت بهشت و میدان نقش جهان خیلی خوش گذشت بعد کالسکه سواری و خوردن بستنی و فالوده رفتیم بازار اخرین روز هم رفتیم باغ گلها هشت بهشت و پارک غروب ١٢ رسیدیم ساری اینم عکسات عزیز دلم ...
12 آبان 1392

اش دندونی

١ هفته بعد برگشتمون از تهران اولین مروارید سفیدت بیرون اومد عزیز دلم طبق معمول مادری عزیز تدارک اش دیدند دستش درد نکنه که انقدر برای یکی یدونه زحمت میکشه اینم عکسش همراه مامان زهرا ...
12 آبان 1392

خرید عید

سلام مامانم وقتی ٩ ماهت بود ما به همراه خاله عسل و دایی جون اینا برای خرید رفتیم تهران هم خوش گذشت و هم بد خیلی تو راه اذیت کردی وسط اتوبان نگه داشتیم و انقر چرخوندیمت تا ساکت شدی فداتشم که انقده لجبازی خلاصه بعد کلی برف بازی رسیدیم بعد خوردن ناهار رفتیم بازار ولی چیزی نخریدیم تا شب بودیم نمیدونم جرا از جیزی خوشم نمیاد برای شام رفتیم منزل خواهر زاده زن دایی ساره بیچاره ها کلی زحمت کشیدن و شمام اونجا کلی اتیش سوزوندی اخه تازگی ها ٢ قدم راه میری مامان فدای پاهای کوچولت بره بعد شام خوابوندمت اما چشمت روز بد نبینه بعد ١ ساعت بیدار شدی گریه کردی تا خود صبح به نوبت نگهت داشتیم دلیلشو وقتی اومدیم خونه فهمیدم قرار بود اولین مرواریدتون تشریف بیارند خ...
12 آبان 1392

رفتن به پلنگ دره در شهر شیرگاه

سلام یکیه مامان وقتی 2 ماهت بود به همراه خانواده عمه صغری.سادات.عمو محسن(خانواده پدری من) رفتیم پلنگ دره جای خیلی قشنگی بود اما اصلا خوش نگذشت علتشم برات میگم تو قسمت مربوط به خودمون عزیزکم ...
7 آبان 1392